|
جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 23:44 :: نويسنده : سارا جون
پسر به دختر گفت:اگه یه روز به قلب احتیاج داشته باشه اولین نفری هستم که میام قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا این که یه روز اون اتفاق افتاد.. حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت.از پسر خبری نبود.دختر با خودش میگفت میدونی که من هیچ وقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدن من هم نیومدی..شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم..آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید... چشمانش را که باز کرد دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید درضمن این نامه برای شماست. دختر نامه را برداشت اثری از اسم برروی پاکت دیده نمیشد.بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.ازدستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیزاری که قلبمو بهت بدم پس نیومدم تابتونم این کار رو انجام بدم.... امید وارم عملت موفق آمیز باشد.(عاشقتم تا بینهایت) قلب دختر نمیتوانست باور کند...اون این کار رو کرده بود...اون قلبشو به دختر داده بود... آرام اسم پسر رو صدا زد و قطره اشک روی صورتش جاری شد...وبه خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردمو... ![]() صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() |